گنجور

 
بیدل دهلوی

دل بال یاس زد نفس مغتنم نماند

منزل غبار سیل شد و جاده هم نماند

آرام خود نبود نصیب غبار ما

نومیدی‌ای دگر که‌ کنون تاب رم نماند

افسون حرص هم اثرش طاقت‌آزماست

آن مایه اشتهاکه توان خورد غم نماند

سعی امید بر چه علم دست و پا زند

کز سرنوشت جز نم خجلت رقم نماند

فرسود از تپش مژه در چشم و محو شد

آخربه مشق هرزه نگاهی قلم نماند

برگ سپند سوخته دود شرار نیست

آتش به طبع ساز زد و زپر و بم نماند

یاد شباب نیز به پیری ز یاد رفت

دوزخ به از دمی‌ که حضور ارم نماند

پوچ است قامت خم و آرایش امل

پرچم‌ کسی چه شانه زند چون علم نماند

شرمی مگر بریم به د‌ریوزهٔ عرق

دریا دگر چه موج طرازد که نم نماند

یاران سراغ ما به غبار عدم‌ کنید

رفتیم آنقدر که نشان قدم نماند

اکنون نشان ناوک آهیم‌، آه‌ کو

پشت‌کمان شکست به حدی‌که خم نماند

بیدل حساب وهم رها کن چه زندگی‌ست

بسیار رفت از عدد عمر و کم نماند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سیدای نسفی

نام و نشان به دهر ز اهل کرم نماند

رقت از محیط گوهر و در ابر نم نماند

از مردم زمانه مروت وداع کرد

با اهل روزگار به غیر از ستم نماند

از باد صبح غنچه دل وا نمی شود

[...]

قاآنی

رفتند دوستان و کم از بیش و کم نماند

روزم سیاه گشت و برم سایه هم نماند

چون صبح از آن سبب نفس سرد می کشم

کان صبح چهره چون نفس صبحدم نماند

با من ستم نمی‌کند ار یار من رواست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه