گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

دل سپر بفگند چون درد ترا درمان نداشت

عقل پی گم کرد چون گوی ترا میدان نداشت

صبر می زد لاف چون طوفان غم بالا گرفت

عاجزی شد زانکه کشتی در خور طوفان نداشت

شحنه عشق تو تا سر حد جان آتش بزد

بیشتر می شد ولیکن بیشتر فرمان نداشت

غم نمی بایست دل را وین به اقبال تو بود

وانکه می بایست یعنی صبر یک جوزان نداشت

گوی زرد حسنت ولی ننهاد پای اندر رکاب

زانکه اندر هفت کشور جای یک چوگان نداشت

خون دل خوردی و بروی لب همی خایم که او

جان چرا پیشت به دندان مزد در دندان نداشت

ماند جانی با مجیر از وی به عیدی کن قبول

کو به از جان از برای عید تو قربان نداشت

 
 
 
سیف فرغانی

زنده دل نبود کسی کو ذوق درویشان نداشت

جان ندارد زنده یی کو حالت ایشان نداشت

مرد همچون گل اگر از رنگ باشد مایه دار

رنگ سودش کی کند چون بوی درویشان نداشت

ای بسا درویش زنده دل که در دنیای دون

[...]

سلیم تهرانی

ای سواد هند از کلکت نگارستان چین

کار و بار ملک هرگز این سر و سامان نداشت

نامه ی اقبال پیش از کلک دولت پرورت

داشت گرچه رونقی، اما به این عنوان نداشت

رشک بر شاه جهان آید سکندر را که او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه