گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

دل سپر بفگند چون درد ترا درمان نداشت

عقل پی گم کرد چون گوی ترا میدان نداشت

صبر می زد لاف چون طوفان غم بالا گرفت

عاجزی شد زانکه کشتی در خور طوفان نداشت

شحنه عشق تو تا سر حد جان آتش بزد

بیشتر می شد ولیکن بیشتر فرمان نداشت

غم نمی بایست دل را وین به اقبال تو بود

وانکه می بایست یعنی صبر یک جوزان نداشت

گوی زرد حسنت ولی ننهاد پای اندر رکاب

زانکه اندر هفت کشور جای یک چوگان نداشت

خون دل خوردی و بروی لب همی خایم که او

جان چرا پیشت به دندان مزد در دندان نداشت

ماند جانی با مجیر از وی به عیدی کن قبول

کو به از جان از برای عید تو قربان نداشت

 
sunny dark_mode