گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ضیمرانی در بن بید معلق جا گرفت

پنجهٔ نازک به خاک افشرد و کم کم پا گرفت

سایهٔ بید معلق هر طرف پیرامنش

پرده پیش پرتو مهر جهان‌آرا گرفت

شاخ نیلوفر چو کرمی سر ز جا برکرد و گفت

وای من کز ضعف نتوانم دمی بالا گرفت

تابش خورشید را دید از ورای شاخ و گفت 

کاش بتوانستمی یک لحظه جای آنجا گرفت

گرچه از فیض حضورش جفت حرمانیم لیک

لطف او خواهد همی از دور دست ما گرفت

دید پیرامون خود خار و خسی انبوه و گفت

در میان این رقیبان چون توان مأوا گرفت

دیو نومیدی ز ناگه سر به گوشش برد و گفت

جهد کم کن کاین جهان مهر از ضعیفان واگرفت

ظلمت نومیدی و ضعف تن و فقدان نور

سرش زیر افکند و لرزان ساقش استرخا گرفت

روز دیگر تافت بر وی لکه‌ای از آفتاب

وآن تن دل‌مرده را بازو مسیح‌آسا گرفت

یاس را آواره کرد افرشتهٔ عشق و امید

قوتی دیگر ز فیض نور جان‌افزا گرفت

با چنین همت گیاهان را به زیر پا گذاشت

لیک نتوانست از آن حد خویشتن بالا گرفت

با همه ضعف و زبونی سرفرازی کرد و باز

سایهٔ بید قوی‌ دستی به زیر پا گرفت

اندر آن حسرت برآورد از سر گُرم و گداز

آتشین آهی که دودش دامن صحرا گرفت

گفت اگر بگذارمی این سقف و بینم فیض نور

صنعتی سازم که با صیتش توان دنیا گرفت

از قضا لطف نسیم آن نالهٔ جانسوز را

برد سوی بید و در قلب رئوفش جا گرفت

رشته‌ای یکتا فرو آویخت زان زلف دراز

ضیمران با هر دو دست آن رشتهٔ یکتا گرفت

از شعف بگرفت همچون جان شیرینش به بر

وندر او پیچید و راه مقصد اعلا گرفت

یک دو روزی بیش‌وکم خود را بدان بالا کشید

گشت والا زان کز اول خویش را والا گرفت

تا نپنداری که چون بالا گرفت از لطف بید

آن محبت را فراموش کرد و استغنا گرفت

ضیمران چون یافت خود را در فروغ آفتاب

خدمت استاد را اندیشه‌ای شیوا گرفت

بر مثال تاج رنگین بر سر طاووس نر

تارک زیباش را در حلهٔ دیبا گرفت

غنچه‌ها آورد و گل‌ها بشکفید از هر کنار

شاخسار بید را در زیوری زیبا گرفت

طره و جعد و بناگوش زمردگونش را

در بساکی‌ خرم از پیروزه و مینا گرفت

منظرش از دور، دامان دل دانا کشید

جلوه‌اش زاعجاب‌، راه دیدهٔ بینا گرفت

ضیمران خندان که مهر ناصحی مشفق گزید

بیدبن خرم که دست مقبلی دانا گرفت

آن یکی زان پایمردی زینتی وافر فزود

وین دگر زان پاسداری رتبتی علیا گرفت

هرکسی کاز دور آن اکلیل گل را دید گفت

لوحش‌الله کاین شجر تاج از گل رعنا گرفت

بود از نیلوفری با آن ضعیفی شش صفت

وان شش آمد کارگر چون بختش استعلا گرفت

جنبش و صبر و لیاقت، همت و عشق و امید

و اتفاقی خوش که دستش عروةالوثقی گرفت

خدمت مخلوق کن بی‌مزد و بی‌منت‌، بهار

ای خوش آن بینا که روزی دست نابینا گرفت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
شمارهٔ ۵۲ - ضیمران به خوانش م. کریمی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
امیرخسرو دهلوی

سرو به دید آن قد و رعنایی ازان بالا گرفت

در چمنها لاجرم کارش ازان بالا گرفت

با قدش نسبت ندارد قامت سرو بلند

راست می گوییم و بر ما نیست این کس را گرفت

جز حدیث تیر او در دل نمی آید مرا

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از امیرخسرو دهلوی
خواجوی کرمانی

ابر نیسان باغ را در لؤلؤی لالا گرفت

باد بستان دشت را در عنبر سارا گرفت

چون گل صد برگ بزم خسروانی ساز کرد

بلبل خوش نغمه آهنگ هزار آوا گرفت

زاهد خلوت نشین چون غنچه خرگه زد بباغ

[...]

جهان ملک خاتون

تا دل سرگشته ام چون زلف او سودا گرفت

از بر من رفت جان و در دو زلفش جا گرفت

من که شیدایی آن زلف سیاه سرکشم

دامنت را گر بگیرم نیست بر شیدا گرفت

تا برفت از پیش چشمم آن رخ چون آفتاب

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

تا که سودای خیالش در سُویدا جا گرفت

چون سر زلفش وجودم مو به مو سودا گرفت

از بلای عشق آن بالا نمی نالیم ما

مبتلائیم از بلا این کار ما بالا گرفت

موج دریا می رسد ما را به دریا می کشد

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از شاه نعمت‌الله ولی
نسیمی

هر که را اندیشه زلف تو در دل جا گرفت

چون سر زلفت وجودش مو به مو سودا گرفت

با دهانت نکته‌ای می‌گفتم از اسرار غیب

سالک از راه حقیقت خرده‌ها بر ما گرفت

تا دم از بوی سر زلف تو زد باد صبا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه