گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

مانده‌ام در شکنج رنج و تعب

زین بلا وارهان مرا یارب

دلم آمد درین خرابه به جان

جانم آمد درین مغاک به لب

شد چنان سخت زندگی که مدام

شده‌ام از خدای مرگ طلب

ای دریغا لباس علم و هنر

ای دریغا متاع فضل و ادب

که شد آوردگاه طنز و فسوس

که شد آماجگاه رنج و تَعَب

آه غبنا و اندها که گذشت

عمر در راه مسلک و مذهب

وای دردا و حسرتا که نگشت

زندگی صرف مطعم و مشرب

غم فرزندگان و اهل و عیال

روز عیشم سیه نمود چو شب

با قناعت کجا توان دادن

پاسخ پنج بچهٔ مکتب

بخت بدبین که با چنین حالی

پادشا هم نموده است غضب

من کیم‌، چیستم‌، تنی لاغر

ناتوان‌تر ز تارهای قصب

کیست گنجشک تا عقاب دلیر

به تعصب بر او زند مخلب

نه بلوچم من و نه کرد و نه ترک

نه رئیس لرم نه شیخ عرب

کیستم‌، شاعری قصیده‌‌سرای

چیستم‌؟ کاتبی بهار لقب

چیست جرمم که اندرین زندان

درد باید کشید و گرم و کرب

به یکی تنگنای مانده درون

چون به دیوار، در شده مثقب

تنگنایی سه گام در سه به ‌دست

خوابگاهی دو گام درد و وجب

روز، محروم دیدن خورشید

شام‌، ممنوع رؤیتِ کوکب

از یکی روزنک همی بینم

پاره‌ای ز آسمان به‌ روز و به‌ شب

شب نبینم همی از آن روزن

جز سرِ تیر و جز دُمِ عقرب

تنگ سمجی چو خانهٔ خرگوش

گنده جایی چو آغل ثعلب

چون یکی خنب اوفتاده ستان

همچو آهن بر او دری زخشب

پس‌ پشتش ‌یکی عفن مبرز

مرده‌ریگ هزار دزد جلب

دزد آزاد و اهل خانه به بند

داوری کردنی است سخت‌ عجب