گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ازرقی هروی

چه جرمست اینکه هر ساعت ز روی نیلگون دریا

زمین را سایبان بندد بپیش گنبد خضرا ؟

چو در بالا بود باشد بچشمش آب در پستی

چو در پستی بود باشد بکامش دود بر بالا

گهی از دامن دریا شود بر گوشۀ گردون

گهی از گوشۀ گردون رود زی دامن دریا

فلک کردار برخیزد ، کران پر اختر روشن

صدف کردار بر جوشد ،میان پر لؤلؤ لالا

زموج آسمان پهنا ، زچرخ چنبری گوهر

زچرخ چنبری گوهر ، زموج آسمان پهنا

بجای قطرهٔ باران هوا او را دهد لؤلؤ

بعرض لؤلؤ مکنون زمین او را دهد مینا

هوا از چهر او گردد بسان دیدهٔ شاهین

زمین از اشک او گردد بسان سینهٔ عنقا

سپاهش را برانگیزد ، بدریا برزند غارت

مصافش را بپیوندد ، بگردون بر ، کند غوغا

از ان غارت پدید آید هوا را افسر لؤلؤ

وزین غوغا بپوشاند زمین را صدرهٔ دیبا

معنبر گردد از چهرش بعینه پیکر گردون

منور گردد از چشمش بلؤلؤ جامۀ صحرا

همی گرید ازو گردون بسان دیدهٔ وامق

همی خندد ازو صحرا بسان چهرۀ عذرا

گهی گوهر برافشاند چو دست شاه گوهربخش

گهی آتش برانگیزد چو تیغ شاه در هیجا

تو گویی خدمتی سازد همی بر رسم نوروزی

ز شکل لؤلؤ عمان ، زنقش دیدۀ صنعا

خجسته شمس دولت را ، همایون کهف ملت را

مبارک زین ملت را ، طغانشه مفخر دنیا

جهانداریکه خشم او بخارا در زند آتش

شهنشاهی که تیغ او برآرد آتش از خارا

اگر طبعش گذر سازد بسوی بصره و طایف

و گر جودش گذر گیرد بسوی مکه و بطحا

شهی و شهد گرداند کشنده تخم در حنظل

زر و یاقوت گرداند خلنده خار در خرما

زتاب خشمش از عنبر بجوشد آتش سوزان

ببوی خلقش از آتش ببوید عنبر سارا

و گر از خلخ و یغما نه او را بند گانندی

جهان نشناسدی خلخ فلک نستایدی یغما

زمان با پایهٔ تختش نخواهد خاک را ساکن

جهان با گوشهٔ تاجش نداند چرخ را والا

طبایع داند این روشن : که اندر گردش گیتی

نیارد آسمان او را زگشت اختران همتا

دو چیز طرفه یا بدز و عدو در گردش و کوشش

کز و خالی نبینندش چو لفظ مقطع از مبدا

بسر در ، خنجر بر ان، چو جهل اندر سر نادان

بدل در ، ناوک پران ، چو دانش در دل دانا

الا ، یا پایهٔ تختت فرود پیکر ماهی

الا ، ای گوشۀ تاجت فراز گردش جوزا

اگر کسری و دارا را درین ایام ره بودی

شدی گنجور تو کسری ، بدی دربان تو دارا

اگر قیصر بروم اندرز خشمت بنگرد هیبت

و گر خاقان بچین اندر زنامت بشنود آوا

یکی خشم تو برگیرد بجای خنجر و نیزه

یگی نام تو بگزیند بجای خاتم و طغرا

منقش جامهٔ رنگین زحلش نوبهار آئین

منور لؤلؤی مکنون زشکلش مشتری سیما

زدست زایرت خیزد به از بغداد و از ششتر

زلفظ مادحت زاید به از عمان و از لحسا

ز دریا گر سخن رانی بدان منظور و آن آیین

زگردون گربر آشوبی بدان تیغ حلال آسا

از ان در قعر این ریزد چو لؤلؤ اختر روشن

وزین در صحن آن جوشد چو اختر لؤلؤ بیضا

چو در میدان بگردانی سنان در لشکری انبه

چو در کوشش بجنبانی عنان در گوشه ای تنها

اگر دیوانه ای شیدا بود با گرز تو عاقل

و گر آهسته ای بخرد شود با تیغ تو کانا

دل گر زت فرو کوبد سر آهستۀ بخرد

سر تیغت بپیراید دل دیوانة شیدا

سپاهت را چو بنمایی ره پیکارو کین جستن

زمین چون آسمان گردد زشخص دشمنان بالا

عنان اندر عنان بندند خیل صاعقه حمله

زمین از نعلشان ارقش ، سپهر از زخمشان زرقا

کمان سخت اگر گیرند پیش حملۀ دشمن

سبک دستی اگر جویند پیش لشکر اعدا

بزخم تیر بستانند نور از دیدۀ روشن

بنوک نیزه بگشایند آب از چشم نابینا

سپاه یکدل و یکتا چو در میدان بود جنگی

زمانه مر ترا خواهد سپاه یکدل و یکتا

چو در کوشش بیامیزند گردان کینه با کوشش

هم آورد تو در کوشش نیارد آسمان کوشا

بوقتی کز سر خنجر نمایی خصم را نکبت

نماند پیش اسب تو بمیدان تندر و نکبا

ز باد تیر پرانت بسوزد جان اهریمن

زتف تیغ برانت بجوشد مغز اژدرها

فرو سنبی دل دشمن بدان تیر شهاب آیین

بدرانی صف لشکر بدان تیغ فلک مانا

اگر جز وی زمهر تو ببر اندر کنی قسمت

و گر جزوی زحلم تو ببحر اندر کنی اجرا

چو گوهر ، لؤلؤ مکنون بخاک اندر شود پنهان

چو لؤلؤ ، گوهر رخشان بآب اندر شود پیدا

زبهر نظم مدح تو بمردم بر عزیز آمد

روان روشن بخرد ، زبان جاری گویا

زبان داند که نندیشد روان جز مهر تو بخرد

روان داند که نسراید زبان جز مدح تو زیبا

الا تا ناورد گیتی درستی رای بخرد را

نشان از چشمۀ حیوان و شکل از پیکر عنقا

بچم در مجلس شادی ، بکش در جام و در ساغر

زدست لاله رخساری فروغ لاله گون صهبا

بکام دل بخور نعمت،بمان جاوید در دولت

ببزم اندر بچم شادان ، بملک اندر بمان برنا