گنجور

 
عطار

زلف شبرنگش شبیخون می‌کند

وز سر هر موی صد خون می‌کند

نیست در کافرستان مویی روا

آنچه او زان موی شبگون می‌کند

زلف او کافتاده بینم بر زمین

صید در صحرای گردون می‌کند

زلف او چون از درازی بر زمین است

تاختن بر آسمان چون می‌کند

زلف او لیلی است و خلقی از نهار

از سر زنجیر مجنون می‌کند

آنچه رستم را سزد بر پشت رخش

زلف او بر روی گلگون می‌کند

این چه باشد کرد و خواهد کرد نیز

تا نپنداری که اکنون می‌کند

روی او کافاق یکسر عکس اوست

هر زمانی رونق افزون می‌کند

گر کند یک جلوه خورشید رخش

عرش را با خاک هامون می‌کند

ذره‌ای عکس رخش دعوی حسن

از سر خورشید بیرون می‌کند

از سر یک مژه چشم ساحرش

چرخ را در سینه افسون می‌کند

یارب ابروی کژش بر جان من

راست اندازی چه موزون می‌کند

عقل کل در حسن او مدهوش شد

کز لبش در باده افیون می‌کند

گر سخن گوید چو موسی هر که هست

دایمش از شوق هارون می‌کند

ور بخندد جملهٔ ذرات را

با زلال خضر معجون می‌کند

گر بگویم قطره‌های اشک من

خندهٔ او در مکنون می‌کند

هر زمان زیباتر است او تا فرید

وصف او هر دم دگرگون می‌کند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۳۰۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
انوری

حسن تو عشق من افزون می‌کند

عشق او حالم دگرگون می‌کند

غمزه‌ای از چشم خونخوارش مرا

زهره کرد آب و جگر خون می‌کند

خندهٔ آن لعل عیسی دم مرا

[...]

اثیر اخسیکتی

حسن رویش دیده پرخون می‌کند

عقل واقف نیست تا چون می‌کند

آب می‌گیرد ز رویش چشم و پس

عکس او آن آب گلگون می‌کند

دست حسنش ماه را گیسو کشان

[...]

اقبال لاهوری

من نمیدانم چه افسون می کند

روح را در تن دگرگون می کند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه