گنجور

 
عطار

دل درد تو یادگار دارد

جان عشق تو غمگسار دارد

تا عشق تو در میان جان است

جان از دو جهان کنار دارد

تا خورد دلم شراب عشقت

سرگشتگی خمار دارد

مسکین دل من چو نزد تو نیست

در کوی تو خود چکار دارد

راز تو نهان چگونه دارم

کاشکم همه آشکار دارد

چندین غم بی نهایت از تو

عطار ز روزگار دارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۸۱ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مسعود سعد سلمان

ای آن که فلک نصرت الهی

بر کنیت و نامت نثار دارد

هر چیز که گیتی بدان بنازد

از همت تو مستعار دارد

از عدل تو دین سرفراز گردد

[...]

مجیرالدین بیلقانی

گیتی سر نوبهار دارد

عالم رخ چون نگار دارد

تا خوشی باغ برقرارست

بلبل دل بی قرار دارد

گر لاله سیه دل است شاید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه