گنجور

 
نظامی

برجوش دلا که وقت جوش است

گویای جهان چرا خموش است

میدان سخن مراست امروز

به زین سخنی کجاست امروز؟

اجری‌خور دست‌رنج خویشم

گر محتشمم ز گنج خویشم

زین سحر سحرگهی که رانم

مجموعهٔ هفت سُبع خوانم

سحری که چنین حلال باشد

منکر شدنش وبال باشد

در سحر سخن چنان تمامم

کایینهٔ غیب گشت نامم

شمشیر زبانم از فصیحی

دارد سر معجز مسیحی

نطقم اثر آن چنان نماید

کز جذر اَصَم زبان گشاید

حرفم ز تبِش چنان فروزد

کاَنگشت بر او نهی بسوزد

شعر آب ز جویبار من یافت

آوازه به روزگار من یافت

این بی‌نمکان که نان خورانند

در سایهٔ من جهان خورانند

افکندن صید کار شیر است

روبه ز شکار شیر سیر است

از خوردن من به کام و حلقی

آن به که ز من خورند خلقی

حاسد ز قبول این روایی

دور از من و تو به ژاژ خایی

چون سایه شده به پیش من پست

تعریض مرا گرفته در دست

گر پیشه کنم غزل‌سرایی

او پیش نهد دغل درآیی

گر ساز کنم قصایدی چست

او باز کند قلایدی سست

بازم چو به نظم قصه راند

قصه چه کنم که قصه خواند

من سکه زنم به قالبی خوب

او نیز زند ولیک مقلوب

کَپّی همه آن کند که مردم

پیداست در آب تیره انجم

بر هر جسدی که تابد آن نور

از سایهٔ خویش هست رنجور

سایه که نقیصه‌ساز مرد است

در طنزگری گران‌نورد است

طنزی کند و ندارد آزرم

چون چشمش نیست کی بود شرم؟

پیغمبر کو نداشت سایه

آزاد نبود از این طلایه

دریای محیط را که پاک است

از چرک دهان سگ چه باک است؟

هر چند ز چشم زردگوشان

سرخ است رخم ز خون جوشان

چون بحر کنم کناره‌شویی

اما نه ز روی تلخ‌رویی

زخمی چو چراغ می‌خورم چست

وز خنده چو شمع می‌شوم سست

چون آینه گر نه آهنینم

با سنگ‌دلان چرا نشینم؟

کآن کندن من مبین که مردَم

جان کندن خصم بین ز دردم

در منکر صنعتم بهی نیست

کالا شب چارشنبهی نیست

دزد دُر من به جای مزد است

بد گویدم ار چه بانگ دزد است

دزدان چو به کوی دزد جویند

در کوی دوند و دزد گویند

دُر دزدی من حلال بادش

بد گفتن من وبال باشد

بیند هنر و هنر نداند

بد می‌کند این قدر نداند

گر با بصر است بی‌بصر باد

ور کور شده است کورتر باد

او دزدد و من گدازم از شرم

دزدافشاری است این، نه آزرم

نی‌نی چو به کدیه دل نهاده است

گو خیز و بیا که در گشاده است

آن کاوست نیازمند سودی

گر من بدمی چه چاره بودی

گنج دو جهان در آستینم

در دزدی مفلسی چه بینم؟

واجب صدقه‌ام به زیر دستان

گو خواه بدزد و خواه بستان

دریای دُر است و کان گنجم

از نقب‌زنان چگونه رنجم؟

گنجینه به بند می‌توان داشت

خوبی به سپند می‌توان داشت

مادر که سپندیار دادم

با درع سپندیار زادم

در خط نظامی ار نهی گام

بینی عدد هزار و یک نام

والیاس کالف بری ز لامش

هم با نود و نه است نامش

زین گونه هزار و یک حصارم

با صد کم یک سلیح دارم

هم فارغم از کشیدن رنج

هم ایمنم از بریدن گنج

گنجی که چنین حصار دارد

نقاب در او چکار دارد؟

این است که گنج نیست بی‌ مار

هر جا که رطب بود، بود خار

هر ناموری که او جهان داشت

بدنام کنی ز همرهان داشت

یوسف که ز ماه عقد می‌بست

از حقد برادران نمی‌رست

عیسی که دمش نداشت دودی

می‌برد جفای هر جهودی

احمد که سرآمد عرب بود

هم خستهٔ خار بولهب بود

دیر است که تا جهان چنین است

بی نیش مگس کم‌انگبین است

تا من منم از طریق زوری

نازرد ز من جناح موری

دری به خوشاب کس نشستم

شوریدن کار کس نجستم

زآن جا که نه من حریف خویم

در حق سگی بدی نگویم

بر فسق سگی که شیریم داد

«لاعیب له» دلیریم داد

دانم که غضب نهفته بهتر

وین گفته که شد نگفته بهتر

لیکن به حساب کاردانی

بی‌غیرتی است بی‌زبانی

آن کس که ز شهر آشنایی است

داند که متاع ما کجایی است

وان کو به کژی من کشد دست

خصمش نه منم که جز منی هست

خاموش دلا ز هرزه‌گویی

می‌خور جگری به تازه‌رویی

چون گل به رحیل کوس می‌زن

بر دست کشنده بوس می‌زن

نان خورده ز خون خویش می‌دار

سر نیست کلاه پیش می‌دار

آزار کشی کن و میآزار

کآزرده تو بِه که خلق به‌آزار