گنجور

 
عسجدی

عسکری شکر بود تو گو بیا می‌شکرم

ای نموده ترش روی ار جا بد این شوخی ترا

از که آمختی نهادن شعرهائی شوخ چم

گر برستی شاعران هرگز نبودی آشنا

کشه بر بندی گرفتی در گدائی سرسری

از تبار خود که دیدی کشه‌ای بر بنددا

هر زمان از نفغ تو ای زاده سگ بترکم

تا شنیدم من که از من می‌نهی شعر و نوا

پل به کوش اندر بکفت و آبله شد کابلیج

از بسی غم‌ها ببسته عمر گل پا را به پا