گنجور

 
اسیری لاهیجی

یارم چو بناز و عشوه برخاست

فریاد برآمد از چپ و راست

هر سو چه روی بجست و جویش

ای دل بخودآ که یار با ماست

از تابش آفتاب رویش

ذرات دو کون مست و شیداست

از عشوه او جهان پرآشوب

وز قامت او چه فتنه برپاست

چشمش بفریب سحر جانست

زلفش چه بلا و دام دلهاست

برداشت ز رخ نقاب عزت

عالم به جمال خود بیاراست

جایی که نمود وحدت ذات

چه جای صفات و فعل و اسماست

آنجا همه یار و غیر محو است

آنجا نه حدیث لا و الاست

برتر ز خیال و وهم و عقل است

آنجا که اسیریا ترا جاست