گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

این فتنه که چشم تو برانگیخت

بس خون که زمردمان فروریخت

چون شمع زبسکه سوختم دوش

پروانه بدامنم در آویخت

تا زلف تو شد کمند دلها

زنار برید و سبحه بگسیخت

پرویزن چرخ در فراقت

بس خاک بفرق عاشقان بیخت

نام تو شنیدم از لب غیر

این زهر که با شکر در آمیخت

تا مرغ دلم گرفت بالی

در زلف تو طرح آشیان ریخت

ای شیر خدا زسطوت هجر

آشفته بدرگه تو بگریخت