گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

مرا بساخت میخانه تا که راهی هست

گمان مکن که مرا ره بپادشاهی هست

از آن زمان که گشودم دو چشم برویت

دو دیده کور اگر بر کسم نگاهی هست

هم از تو شکوه کنم پیش تو بعرصه حشر

مگر بغیر تو آن روز دادخواهی هست

برو که تا نکند ناز سرو در بستان

بیا که چرخ بنالد بخود که ماهی هست

کجاست برق جهانسوز من بگو او را

بیا بسوز دراین دشت اگر گیاهی هست

بپوش ساعد سیمین بگاه دعوی خلق

جز آن دو دست نگارین مگر گواهی هست

حدیث نقطه موهوم یافت دل زلبش

مگر حکیم در این نکته اشتباهی هست

دلا تو یوسف و سیمین ذقن بتان هر سو

زهر طرف چه شتاب آوری که چاهی هست

در دگر چه زنی غیر عشق آشفته

بغیر کوی مغانت مگر پناهی هست

گناه کهنه درویش شست مدحت تو

بشو زآب گر او را زنو گناهی هست

چو روسیاهی آشفته بنگری زکرم

بگو بخیل غلامان من سیاهی هست

میان واجب و امکان که ملکهاست وسیع

بجز علی تو مپندار پادشاهی هست