گنجور

 
عارف قزوینی

داد حُسنت به تو تعلیم خودآرایی را

زیبِ اندام تو کرد این همه زیبایی را

قدرتِ عشق تو بگرفت به سرپنجهٔ حُسن

طرفة العین ز من قوهٔ بینایی را

هم مگر فتنهٔ چشم تو بخواباند باز

در تماشای تو آشوب تماشایی را

ای بت شرق بنه پا به اروپا تا پای

به زمین خشکد بت‌های اروپایی را

کرد سودای سر زلف تو دیوانه مرا

چه نهی سربه‌سر این آدمِ سودایی را

فقط اندوخته در عشق شکیبایی بود

کرد تاراج غم عشق شکیبایی را

دل به دریا زد و سر راه بیابان بگرفت

دل دریایی من بین سر صحرایی را

به یکی خضر ره عالم وحدت شد و هیچ

کس نیابد به از این عالم تنهایی را

اغلبم جا به سر کوچهٔ بی‌سامانی است

با چنین جا چه خورم غصهٔ بی‌جایی را

منحصر شد همه دار و ندارم به جنون

در چه ره خرج کنم این همه دارایی را

سر دل تا که نخورده است به یک سنگدلی

پند سودی ندهد هرزه و هرجایی را

حسّ من دشمن جان کیست نمی‌دانستم

که به من دشمنی است این همه دانایی را

عارف از خطهٔ تهران سوی تبریز گریخت

تا تحمل نکند آن همه رسوایی را

 
 
 
سعدی

لاابالی چه کند دفتر دانایی را

طاقت وعظ نباشد سر سودایی را

آب را قول تو با آتش اگر جمع کند

نتواند که کند عشق و شکیبایی را

دیده را فایده آن است که دلبر بیند

[...]

همام تبریزی

مکن ای دوست ملامت من سودایی را

که تو روزی نکشیدی غم تنهایی را

صبرم از دوست مفرمای که هرگز با هم

اتفاقی نبود عشق و شکیبایی را

مطلب دانش از آن کس که بر آب دیده

[...]

ابن یمین

هر که بیند رخ آندلبر یغمائی را

نکند هیچ ملامت من شیدائی را

جان زیان کرد دلم بر سر بازار غمش

وینزمان سود بود این دل سودائی را

دلبرا زلف تو عیسی دم و زنار و شست

[...]

سیف فرغانی

ای سعادت زپی زینت و زیبایی را

بافته بر قد تو کسوت رعنایی را

عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل

شوق از خانه به در کرد شکیبایی را

گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیمست

[...]

کمال خجندی

گر بری چون سر زلف این دل سودایی را

با پای بوس تو کشد این دل شیدایی را

من ازین در نروم زانکه بجانی نرسد

هیچ‌کاری به طلب عاشق هر جایی را

روی ننموده گرفتم که روی از بر ما

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه