گنجور

 
عارف قزوینی

ز طفلی آنچه به من یاد داد استادم

به غیر عشق برفت آنچه بود از یادم

بکند سیل غم عشق بیخ و بنیانم

به باد رفت ز بیداد هجر بنیادم

برای پیروی از دل ملامتم نکنید

برای این که ز مادر برای این زادم

به غمزه از منِ بی‌خانمانِ خانه‌به‌دوش

گرفت هستی و من هرچه داشتم دادم

از آنچه رنگ تعلق به غیر بی‌رنگی

گرفت یا که بخواهد گرفتن آزادم

مرا به آنکه به هستی ز نیستی آورد

قسم، به سایهٔ دیوار نیستی شادم

ز پا درآمده در خون نشسته آن صیدم

که رستم از غم و راحت نشست صیادم

گرفت جا به دلم کوه ناله مبهوتم

چه شد که گوش تو نشنیده داد و فریادم

فغان و ناله و فریاد من جهانی را

فرا گرفت نیامد کسی به امدادم

به نام همت مولا به نقش بی‌رنگی

خوشم به عشق علی در خیال ارشادم

علی بگوی اگر ناتوان شدی عارف

علی نگفتم و در ناتوانی افتادم