گنجور

 
عارف قزوینی

ز زلف بر رخ همچون قمر نقاب انداخت

فغان که هاله به رخسار آفتاب انداخت

هلاک ناوک مژگان آنکه سینهٔ ما

نشانه کرد و بر او تیر بی‌حساب انداخت

رها نکرد دل از زلف خود به استبداد

گرفت و گفت تو مشروطه‌ای، طناب انداخت

از آن زمان که رخت دید چشم اندر خواب

قسم به چشم تو عمری مرا به خواب انداخت

خراب‌تر ز دلم در جهان نیافت غمت

از آن چو جغد نشیمن در این خراب انداخت

نه من، هر آنکه به دل مهر دلبری دارد

بدان که نقش خیالی است کاندر آب انداخت

من آن فسرده‌دل و سر به زیر پر مرغم

که آشیان مرا دید پر عقاب انداخت

شبی به مجمع عشاق عارفی می‌گفت

خوش آنکه سر به ره یار در شتاب انداخت

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
امیرخسرو دهلوی

سپیده دم که زمانه ز رخ نقاب انداخت

به زلف تیره شب نور صبح تاب انداخت

کلید زر شد و بگشاد آفتاب فلک

به دیده ها که شب تیره قفل خواب انداخت

سحر جواهر انجم یگان یگان دزدید

[...]

خواجوی کرمانی

چه بر قمر ز شب عنبری نقاب انداخت

دل شکسته ما را در اضطراب انداخت

بخون دیده ی ما تشنه شد جهان ورواست

که دیده بود که ما را درین عذاب انداخت

کباب شد دلم از سوز سینه و آتش عشق

[...]

جامی

بیا که شاهد بستان ز رخ نقاب انداخت

نسیم در سر زلف بنفشه تاب انداخت

صبا شمیم گل و بوی یار گلرخ داد

مرا و مرغ چمن را در اضطراب انداخت

پی نثار قدوم گل از شکوفه نسیم

[...]

امیرعلیشیر نوایی

بیا که پیر مغان در سبو شراب انداخت

هوای مغبچه دل‌ها در اضطراب انداخت

نه ساقی از خوی رخسار خود چکاند به جام

پی نشاط دل من به می گلاب انداخت

بجست اهل طرب را پی نشاط صبوح

[...]

هلالی جغتایی

در آفتاب رخش آب باده تاب انداخت

چه آب بود که آتش در آفتاب انداخت؟

هنوز جلوه آن گنج حسن پنهان بود

که عشق فتنه درین عالم خراب انداخت

قضا نگر که: چو پیمانه ساخت از گل من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه