گنجور

 
انوری

هرکرا عشقت به هم برمی‌زند

عاقبت چون حلقه بر در می‌زند

طالعی داری که از دست غمت

هرکرا دستیست بر سر می‌زند

در هوای تو ملک پر بفکند

این‌چنین کت حسن بر در می‌زند

من کیم کز عشق تو بر سر زنم

بر سر از عشق تو سنجر می‌زند

عشق را در سر مکن جور و جفا

عشق با ما خود برابر می‌زند

رای وصلت خواستم زو هجر گفت

این حریف این نقش کمتر می‌زند

درد هجرانت گرم اشکی دهد

عشق صدبارم به سر بر می‌زند

این نه بس کز عیش تلخ من لبت

خندهٔ شیرین چو شکر می‌زند

تیر غمزه‌ت را بگو آهسته‌تر

گرنه اندر روی کافر می‌زند

تو نشسته فارغ اندر گوشه‌ای

وین دعاگو حلقه بر در می‌زند

عاشقی هرگز مباد اندر جهان

عاشقی با کافری بر می‌زند

از تو خوبی چون سخن از انوری

هر زمانی لاف دیگر می‌زند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

آفتاب از کوه سر بر می‌زند

ماهروی انگشت بر در می‌زند

آن کمان‌ابرو که تیر غمزه‌اش

هر زمانی صید دیگر می‌زند

دست و ساعد می‌کُشد درویش را

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

دل چو دم از عشق دلبر می‌زند

پشت پا بر بحر و بر برمی‌زند

در خرابات فنا جام بقا

شادی ساقی کوثر می‌زند

عشق می‌گوید دل و دلبر یکی است

[...]

قاسم انوار

گریه دارد،دست بر سر می زند

آتش اندر چرخ واختر می زند

نورعلیشاه

ابرویش از بام دل سرمیزند

یا هلالی حلقه بر در میزند

هر شبم دل در خم گیسوی او

تا سحر پهلو بعنبر میزند

تشنه کامان زلال خویش را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه