گنجور

 
اهلی شیرازی

کنون که جامه چو من میدری که سر مستم

خوش است سینه صفایی اگر دهد دستم

زلاف مردمی ام قید خود پسندی بود

سگ تو گشتم و از بند خویش وارستم

بدان هوس که چو دیو انگان خورم سنگت

هزار شیشه ناموس و ننگ بشکستم

تو آفتابی و من همچو عیسی از تجرید

بریدم از همه اشیا و با تو پیوستم

به هیچ راه چو اهلی ندیدمت روزی

که سالها بامید تو باز ننشستم

 
sunny dark_mode