اگر چه ساقی جان می نهاد در دستت
حقیقتی دگرست این که می کند مستت
پی نظاره خود جام جم تو را دادند
تو خود نگاه نکردی که چیست در دستت
تو آن گلی که چو من صدهزار سوخته را
بباد دادی و بر دل غبار ننشست
دلا به چشم تو صدخار اگر شکست آن گل
همین بس است که در چشم غیر نشکستت
تورا به چرخ بلند آفتاب خواند از مهر
چو سایه خاک نشین کرد همت پستت
خمار هجر بود با می وصال بترس
طمع مدار که در وصل دل ز غم رستت
چو صید کشته مجو خونبها از او اهلی
بس است این که به فتراک خویش بر بستت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میان چرخ و میان ملاعبش گه لعب
جهان و ملک جهان هر دود ا و یک ندبست
فراق او ز زمانی هزار روز آرد
افروختگان وصال همیگویند:
بلای او ز شبی صد هزار سال کند
سرای پرده وصلت کشید روز نواخت
زتست نصرت اسلام از آن فلک خواند است
حسام دولت و دین و علاء اسلامت
که این جهان مطرا که هست در پی ما
هزار سینه ز مهرش پر آرزومندیست
ندای غیب به جان تو میرسد پیوست
که پای در نه و کوتاه کن ز دنیی دست
هزار بادیه در پیش بیش داری تو
تو این چنین ز شراب غرور ماندی مست
جهان پلی است بدان سوی جه که هر ساعت
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.