گنجور

 
اهلی شیرازی

اگر چه ساقی جان می نهاد در دستت

حقیقتی دگرست این که می کند مستت

پی نظاره خود جام جم تو را دادند

تو خود نگاه نکردی که چیست در دستت

تو آن گلی که چو من صدهزار سوخته را

بباد دادی و بر دل غبار ننشست

دلا به چشم تو صدخار اگر شکست آن گل

همین بس است که در چشم غیر نشکستت

تورا به چرخ بلند آفتاب خواند از مهر

چو سایه خاک نشین کرد همت پستت

خمار هجر بود با می وصال بترس

طمع مدار که در وصل دل ز غم رستت

چو صید کشته مجو خونبها از او اهلی

بس است این که به فتراک خویش بر بستت