گنجور

 
اهلی شیرازی

سرم فدای رهی باد کان سوار آید

سری که خاکره او نشد چه کار آید

تو جلوه یی کن و صد مرغ دل بدام آور

چه حاجت است که طاووس در شکار آید

خوش است گفت و شنید تو بی حکایت غیر

بلی خوش است نسیمی که بی غبار آید

مگر تو روی بپوشی پری صفت که دمی

دل رمیده ما باز باقرار آید

مران چو ذره محبان خویش ای خورشید

که گر یکی رود از دیده صدهزار آید

ز گریه اهلی اگر آب زندگی باری

درخت بخت تو خشک است کی ببار آید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
خاقانی

مرا اگر تو ندانی عطاردم داند

که من کیم ز سر کلک من چه کار آید

هزار سال بماند که تا به باغ هنر

ز شاخ دانش چون من گلی به بار آرد

به هر قران و به هر دو چون منی نبود

[...]

سعدی

مرا چو آرزوی روی آن نگار آید

چو بلبلم هوس ناله‌های زار آید

میان انجمن از لعل او چو آرم یاد

مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید

ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد

[...]

همام تبریزی

چو چشم مست بدان زلف تابدار آید

اسیر بند کمندت به اختیار آید

دلی که در شکن زلف بی‌قرار افتاد

عجب بود که دگر با سر قرار آید

نظر جدا نکند از کمان ابرویت

[...]

امیرخسرو دهلوی

بهار بی رخ گلرنگ تو، چه کار آید؟

مرا یک آمدنت به که ده بهار آید

اگر دو اسپه دواند به گرد تو نرسد

گل پیاده که او بر صبا سوار آید

خیال روی تو از دیده می رود بیرون

[...]

حسین خوارزمی

نگار من چو بلعل شکر نثار آید

غذای طوطی طبعم سخن گذار آید

دیار دل که خرابست بی شهنشه خویش

بشهریار رسد چون بشهریار آید

شهان پیاده شوند و نهند رخ بر خاک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه