گنجور

 
اهلی شیرازی

گه نظاره دلم ایمن از رقیبان است

که هرکه هست چو من در رخ تو حیران است

چو رفت دامن وصلت ز دست من بیرون

همیشه دستم ازین غصه در گریبان است

محبت تو من از بیم خصم می پوشم

وگرنه اینکه تو بینی هزار چندان است

تو خود دلیل شو ای چشمه حیات مرا

که خضر گمشده ره هم ازین بیابان است

مدار درد سر خلق بیش ازین اهلی

دلی که خون شود از عشق بر که تاوان است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر معزی

سدید ملک ملک عارض خراسان است

صفی دولت و مخدوم اهل دیوان است

پناه دین خدای و معین شرع رسول

عمر که همچو علیّ و صدیق و عثمان است

لقب سدید و صفی یافته است زانکه دلش

[...]

قوامی رازی

مدبری ملکی بر جهان جهانبان است

که هر چه گوئی از او صد هزار چندان است

احد صفت صمدی لم یلد و لم یولد

که پیک «و» نامه او جبرئیل و قرآن است

مقدری که خداوندی کرسی و عرش است

[...]

خاقانی

چه آفتی تو که کمتر غم تو هجران است

چه گوهری تو که کمتر بهای تو جان است

جهان حسن تو داری به زیر خاتم زلف

تو راست معجزه و نام تو سلیمان است

از آن زمان که تو را نام شد به خیره کشی

[...]

سعدی

هزار سختی اگر بر من آید آسان است

که دوستی و ارادت هزار چندان است

سفر دراز نباشد به پای طالب دوست

که خار دشت محبت گل است و ریحان است

اگر تو جور کنی جور نیست، تربیتست

[...]

همام تبریزی

وداع چون تو نگاری نه کار آسان است

هلاک عاشق مسکین فراق جانان است

نگر مفارقت جان ز تن چگونه بود

به جان دوست که هجران هزار چندان است

ز وصل خود نفسی پیش از آن که دور شوم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه