گنجور

 
اهلی شیرازی

تشریف کرامت اگر از لطف الهی است

پشمینه مارا چه کم از اطلس شاهی است

گر نامه سفیدی سببش توبه ز عشق است

این نامه سفیدی نبود نامه سیاهی است

چون برگ خزان دیده به پیرانه سرم بین

خون جگر از گریه که بر چهره گاهی است

در دعوی خونم اگرت غمزه گواه است

من راضی ام ایشوخ چهه حاجت بگواهی است

در وصف جمالت که نهایت نپذیرد

هرچند که گویند سخن نامتناهی است

عاشق که ز طوفان بلا روی نتابد

یونس صفتش کشتی نوح از دل ماهی است

اهلی نگرد نور دگر هر دم از آن رخ

آن رخ مگر آیینه انوار الهی است