گنجور

 
اهلی شیرازی

حیاتی با رخ خوی کرده اوست

که صد خضر و مسیحا مرده اوست

من از بالای او دارم شکایت

که در عالم بلا آورده اوست

چراغ زاهد از عشق ار نیفروخت

نه از عشق از دل افسرده اوست

بر افکن پرده ای باد از رخ گل

که گنج حسن زیر پرده اوست

سگش را گر شوم قربان چه منت

که مغز استخوان پرورده اوست

چو بی آزار نتوان در جهان زیست

خوشا دلخسته یی کازرده اوست

رقیب از خون دل پی برد آخر

که اهلی صید پیکان خورده اوست