گنجور

 
اهلی شیرازی

گرچه در غارت جان است دو چشم سیهت

سر آن چشم سیه گردم و روی چو مهت

حاجت صور و دم عیسی مریم نبود

مرده را زنده کند بار دگر یک نگهت

تویی آن ماه که خورشید بود بنده تو

بلکه خواهد که شود سایه صفت خاک رهت

بکه نالیم ز بیداد تو؟ کز سایه حسن

حلق در گوش بود چون مه نو پادشهت

طعنه بر ما چه زنی ای ملک از عرش، بترس

تا نه از زهره جبینی فکند دل به چهت

اهلی از خاک در دوست مشو دور که تو

بنده پیری و جز دوست که دارد نگهت