گنجور

 
اهلی شیرازی

بیا که می‌کُشدم درد آرزومندی

طبیب درد منی در بمن چه می‌بندی

مرا گریز چو از بندگی میسر نیست

تو را گزیر نباشد هم از خداوندی

ز بس که غیرت حسنت غیور کرد ای شمع

ز برق حسن خود آتش به عالم افکندی

گهی چو سرو زدی ریشه در دل و جانم

که خار خار امیدم ز بیخ بر کندی

اسیر هجر تو را آرزوی مردن خویش

چو آرزوی خلاصی است در دل بندی

عجب مدار جداییّ یوسف از یعقوب

به کوی عشق چه بیگانگی چه فرزندی

هزار تجربه کردیم و عاقبت اهلی

علاج ما شکری بود از آن لب قندی

 
 
 
sunny dark_mode