گنجور

 
اهلی شیرازی

خواهی که عاشقانه سماعت کند خوشان

جانرا بر آستین نه و بر دوست برفشان

صحبت خوشست و ناخوشم از غیر می کجاست

تا کم کنند درد سر خویش ناخوشان

تا کی عذاب جان کشم از زاهدان خشک

بد دوزخیست صحبت افسرده آتشان

ما زهر غم خوریم و حسودان بفکر ما

یارب حسود را هم ازین چاشنی چشان

ایشمع حسن بهر چه برخاستی بخشم

بنشین بلطف و آتش کین را فرونشان

کشتی به بی نشانی ام اما بخون چو مرغ

چندان طپم که دامنت از خون کنم نشان

اهلی تو با بتانی و ما با سگان در

با سرکشان خوشی تو و ما با جفا کشان