گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ادیب الممالک

یکی دختری داشت در کار مرگ

وزین زندگی مانده بی ساز و برگ

پریشیده گسیویش از انقلاب

ز گلبرگ رخساره اش رفته آب

ز بی دانشی مادر مهربان

بکف شانه و غازه بهر جوان

گهی تاب می دادش از شانه موی

گهی سرخ می کردش از غازه روی

یکی گفتش ای زال انده نصیب

مکن خسته را بی دوا و طبیب

یکی چاره کن رفتنش را به گور

و گرنه چه از سرمه با چشم کور