گنجور

 
ادیب الممالک

یکی دختری داشت در کار مرگ

وزین زندگی مانده بی ساز و برگ

پریشیده گسیویش از انقلاب

ز گلبرگ رخساره اش رفته آب

ز بی دانشی مادر مهربان

بکف شانه و غازه بهر جوان

گهی تاب می دادش از شانه موی

گهی سرخ می کردش از غازه روی

یکی گفتش ای زال انده نصیب

مکن خسته را بی دوا و طبیب

یکی چاره کن رفتنش را به گور

و گرنه چه از سرمه با چشم کور