یکی دختری داشت در کار مرگ
وزین زندگی مانده بی ساز و برگ
پریشیده گسیویش از انقلاب
ز گلبرگ رخساره اش رفته آب
ز بی دانشی مادر مهربان
بکف شانه و غازه بهر جوان
گهی تاب می دادش از شانه موی
گهی سرخ می کردش از غازه روی
یکی گفتش ای زال انده نصیب
مکن خسته را بی دوا و طبیب
یکی چاره کن رفتنش را به گور
و گرنه چه از سرمه با چشم کور