گنجور

 
ادیب الممالک

بسکه از بخت خویش مایوسم

جاودان اندرین سرای سپنج

روز تا شب بسان نرادان

با غم دل همی زنم شش و پنج

استخوانیست پیکرم بی گوشت

مانده بر جای چون شه شطرنج

پیکرم را بود چو زلف بتان

شکن و تاب و پیچ و چین و شکنج

بدماغ و دلم زمانه نهشت

فکر موزون و طبع قافیه سنج

راست گوئی که خورده ام افیون

یا شراب و حشیش و بذر البنج

سمر است این سخن که گنج رسد

مردمان را پس از کشیدن رنج

گر چنین است بنده را ز چه روی

از پس رنجها نیاید گنج

آری ار بخت من مساعد بود

تن زارم نخستی از قولنج

 
sunny dark_mode