گنجور

 
سنایی

این مثل در زمانه معروف است

که عملها به وقت موقوف است

باش راضی بدانچه او دهدت

گر همه زشت‌، ورنکو دهدت

نیک و بد نفع و ضر و راحت ورنج

کز تو بگذشت در سرای سپنج‌،

یا چو افسانه‌ایست یا خوابی

یا چو در بها روان آبی

حاصل عمر جز یکی دم نیست

و آن دم از رنج و غم مسلم نیست

نفسی کز تو بگذرد آن رفت

در پی آن نفس نه بتوان رفت

کوش تا آن نفس‌که آید پیش

نشود از تو فوت ای درویش

از سر نفس خیز بهر خدای

تا شوی روشناس هردوسرای

در ره عشق او بلاکش باش

همچو ایوب در بلا خوش باش

چون در آید بلا، مگردان روی

روی درحق کن و «‌رضینا» گوی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]