گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

ما پای در گل از دل دیوانهٔ خودیم

ما غرق خون ز چشم سیه خانهٔ خودیم

گلخن نمود بر سرما اشک ما خراب

پیوسته خود خراب کن خانهٔ خودیم

خون جگر خوریم و نگیریم می ز کس

یعنی همیشه مست ز پیمانهٔ خودیم

عمری گذشت و شکوه زلفش نشد تمام

در حیرت از درازی افسانهٔ خودیم

عاشق تو را که بیند از آشنایی‌ست

ما ای حسن به هرزه نه بیگانهٔ خودیم