گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

زبس که یافت دلم لذت گرفتاری

به دام افتد اگر صد رهش برون آری

به جای خون همه درد و بلا ازو بچکد

اگر دل من سرگشته راه بیفشاری

سیاه گردد روز جهانیان چون شب

اگر ز چهره ی بختم نقاب برداری

نه برق باشد کز رشک چشم گریانم

فتاده آتش در جان ابراز آری

به خون بخواهد پرورد خوشه اش نه آب

بنام شوم من اردانه در زمین کاری

چو کاه بر زیر آب دیده گردانم

و گرچه هستم چون کوه در گران باری

عجب که میل کنم گرچه خون دل باشد

مرا که عمر به سر رفته در جگرخواری

گداختم تن خود تا کسم نبیند چند

به کوی دوست تردد کنم به دشواری

 
sunny dark_mode