گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

که دیده‌ای که چو من در فراق یار بسوخت

بسوخت آتش هجران مرا و زار بسوخت

مرا ببین و ز من اعتبار کن یارا

اگر کسی نشنیدی کز انتظار بسوخت

غم تو صاعقه‌ای در میان جانم زد

که ترّ و خشک وجودم به اعتبار بسوخت

سرشک دیده چنان می‌رود ز سوز جگر

که قطره‌ قطره چون ژاله در کنار بسوخت

نفس‌نفس که درآمد ز حلق پر دودم

ز تاب آتش آهم شراروار بسوخت

چنان دماغ دلم از تف سموم خیال

بسوختند که هم خواب و هم قرار بسوخت

بسوزد آتش دوزخ وجود عاصی را

چنان‌که جان نزاری ز هجر یار بسوخت