فیلسوفی گفتم اندر خطه هندوستان
حکمتی دیدم نوشته بر در بتخانهای
گفتمش برگو چه حکمت هست گفتا آنکه بود
آدمی چون بار شیشه چرخ چون دیوانهای
برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.
فیلسوفی گفتم اندر خطه هندوستان
حکمتی دیدم نوشته بر در بتخانهای
گفتمش برگو چه حکمت هست گفتا آنکه بود
آدمی چون بار شیشه چرخ چون دیوانهای
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دوش پیری یافتم در گوشه ی میخانه ئی
در کشیده از شراب نیستی پیمانه ئی
گفت در مستان لا یعقل بچشم عقل بین
ور خرد داری مکن انکار هر دیوانه ئی
گرچه ما بنیاد عمر از باده ویران کرده ایم
[...]
آدم و گندم، من و خال لب جانانهای
من نه آن مرغم که در دام آردم هر دانهای
درنگیرد صحبت من با دم ارباب عقل
هم مگر در جوشم آرد آتش دیوانهای
سوختم از صلح و جنگت همچو آتش تا به کی
[...]
ای که از سودای گنج سیم و زر دیوانهای
هست گنج عبرتی در کنج هر ویرانهای
رزق را آرام جز در کام روزیخوار نیست
رو به سوراخ دهن، موری بود هر دانهای
در جهان کجنهاد از راستی نبود نشان
[...]
پنجهام هرگز نرفته بر در کاشانهای
نقش پای من ندیده آستان خانهای
دامن زلف تمنا کی به چنگ آید مرا
نی زبان گفتوگو و نی اصول شانهای
ساغر خود میبرم پیش حباب از سادگی
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.