دستور گفت: چنین شنیدهام از ثقات روات که در مواضی ایام، دهقانی بوده است صاین و متدین و متقی و متورع. زنی داشت بر عادت ابناء روزگار در متابعت شهوت و نهمت گام فراختر نهادی و استتباع لعب و لهو از لوازم روزگار خود شمردی. روزی آن دهقان، او را قراضهای داد تا گرنج خرد. زن به بازار و زر رفت به بقال داد و آغاز کرد به غمزه و کرشمه نگریستن و با غنج و ناز سخن گفتن که مرا بدین زر، گرنج فروش. بقال به حرکات و سکنات او بجای آورد که از کدام پالیز است و به شکل و شمایل او بدانست که چه مزاج دارد و طینت او بر چه کار مجبول و مطبوع است. گرنج برکشید و در گوشه چادر او کرد و گفت: ای خاتون، مرا بستهٔ بند لطافت و خستهٔ تیر ملاحت خود کردی. در آی تا شکر دهم ترا. چه گرنج بیشکر، طعام ناتمام بود و غذای نامعتدل باشد. زن گفت: بهای شکر ندارم. بقال گفت:
از چون تو شکر لبی، بها نتوان خواست
و هر که لب شکر بار ترا بمزد به شکرانه هزار جان فدا کند. لحظهای خفیف و لمحهای لطیف به دکان در آی تا عیش تلخ من به محاورت لب شیرین تو، شیرین شود و جان من از نوش لبهات، ذخیره عمر جاودان برگیرد.
حدیثی بکن تا شکر بر چنم
به من برگذر تا شوم عنبرین
زن گفت: با چندین شکر که تو داری، لب من چه خواهی کرد؟ بقال گفت:
مرا لبان تو باید، شکر چه سود کند؟
مرا وصال تو باید، خبر چه سود کند؟
زن قدم در گزارد. بقال قدری شکر بدو داد. زن گرنج و شکر در گوشه چادر بست و با بقال به خلوت بنشست و راست گفتهاند:
مثل: الدر هم مزیل الهم والدینار مفتاح الاوطار
بقال را شاگردی بود بهغایت ناجوانمرد و بیباک. چون دید که بقال و زن هر دو به عشرت مشغول شدند و زن از چادر غافل ماند، گوشه چادر بگشاد و گرنج و شکر برگرفت و پارهای خاک در چادر بست. چون کار به انجام رسید و شغل خلوت به اتمام انجامید، زن به تعجیل از دکان بیرون آمد و راه خانه برگرفت و چادر همچنان بربسته پیش دهقان نهاد. دهقان گوشهٔ چادر بگشاد و نگاه کرد، قدری خاک دید. گفت: ای زن، حال این خاک چیست؟ زن چون آن خاک بدید، بیتحیر و تفکر بر بدیهه در خانه رفت و غربال بیرون آورد و خاکها را در وی نهاد و آغاز کرد خاک بیختن را. مرد گفت: این چه حال است؟ زن جواب داد: ای مرد صدقهها بر من و تو واجب است که بلایی عظیم و نازلهای جسیم این ساعت به برکت تو از من مدفوع شدهاست. در اثنای آنکه به بازار میرفتم تا گرنج خرم، اشتری جسته و مهار گسسته بر من گذشت و لگدی محکم بر پشت من زد و من از پای در افتادم و آن قراضه از دست بیفکندم، در میان خاک افتاد. هر چند بجستم، باز نیافتم که مقر خلایق و ممر علایق بود. خاک آن موضع جمع کردم و با خود آوردم تا به غربال کنم باشد که زر باز یابم و از بهر تو گرنج خرم. مرد چون این کلمات بشنید، آب در دیده بگردانید و گفت: لعنت بر آنقدر زر باد. قراضهای دیگر بستان و گرنج خر و خاک بیرون انداز.
اذا صح منک الود فالمال هین
و کل الذی فوق التراب تراب
چو وصل و مهر نباشد چه قدر دارد عمر؟
چو دوستی تو آمد چه قدر دارد مال؟
این حکایت از بهر آن گفتم تا رای عالی شاه بر مکر و غدر زنان واقف شود و بر خاطر عاطر او که مرجع داد و دین است مقرر گردد که حیلت و مکر زنان را غایت و نهایت نیست. شاه چون این داستان بشنید، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند و سیاست را در تأخیر و توقف نهند.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن داستانی است درباره یک دهقان متدین که زنی داشت با عادات نامناسب. روزی او به زن خود قراضهای میدهد تا به بازار برود. زن در بازار به بقالی برخورد میکند که با او flirt میکند و او را به خلوت میبرد. در حین این رفتار، شاگرد بقال از غفلت زن استفاده کرده و گرنج و شکر او را میدزدد و خاکی را به جای آن میگذارد. وقتی زن به خانه برمیگردد، شوهرش از خاکی که در چادر دیده متعجب میشود. زن به شوهرش میگوید که این خاک نتیجه فاجعهای است که به او پیش آمده و کوشش دارد تا گنجی را که گم کرده پیدا کند. در نهایت، دهقان که با حال زن آشنا میشود، متوجه فریب او میشود و عبرت میگیرد که اینگونه مکر و حیلهها از زنان بیپایان است. داستان به شاه هشدار میدهد تا نسبت به مکر و حیلهگری زنان آگاه باشد و سیاست را به تعویق بیندازد.
هوش مصنوعی: روایاتی را شنیدم که در زمانهای گذشته، دهقانی بود پاکدامن و پرهیزکار. او زنی داشت که مانند دیگر زنان زمانهاش، به دنبال لذت و سرگرمی بود. روزی آن دهقان به او مقداری پول داد تا خرید کند. زن به بازار رفت و به فروشندهای که شکر میفروخت، نزدیک شد و با ناز و کرشمه شروع به صحبت کرد که با این پول شکر بخر. فروشنده با توجه به رفتار و حرکات او، متوجه شد که او از کدام خانواده و با چه طینتی است و چه چیزی به او میچسبد. پس از انتخاب شکر، به زن گفت: «ای خانم، تو با لطافت و زیبایی خود مرا به خود جذب کردهای. بیا داخل تا به تو شیرینی دهم، زیرا بدون شیرینی، طعام ناقص و بیمزه است.» زن در جواب گفت که پولی برای خرید شیرینی ندارد.
هوش مصنوعی: از کسی که لبهایش مانند شکر است، نمیتوان انتظار بهایی داشت. یعنی کسی که به زیبایی و شیرینی خود ناز دارد، نمیتوان از او چیزی جز زیبایی انتظار کرد.
هوش مصنوعی: هر کس که لبهای شیرین تو را ببوید، به خاطر این نعمت هزار جانش را فدای تو میکند. لحظهای آرام و با ملاطفت به دکان من بیا تا شیرینی زندگیام در کنار لبهای شیرین تو، تلخیاش را از یاد برم و جانم از نوش لبهای تو، عمر جاودانی به دست آورد.
هوش مصنوعی: صحبتی کن که باعث خرسندی من شود، تا که چون عنبر خوشبو شوم.
هوش مصنوعی: زن گفت: با آن همه شکر که تو داری، چه کاری میخواهی با لبهای من انجام دهی؟ بقال جواب داد:
هوش مصنوعی: من به لبهای تو نیاز دارم، شکر چه فایدهای دارد؟ من به وصال تو نیاز دارم، خبر چه ارزشی دارد؟
کرنج: برنج ، اُرُز (ناظم الاطبا)
هوش مصنوعی: این جمله میگوید که علم و دانش میتواند نگرانیها و اضطرابها را از بین ببرد، همانطور که پول میتواند دروازه به زندگیهای بهتر و موفقیتها را باز کند.
هوش مصنوعی: بقالی یک شاگرد بیرحم و بیپروا داشت. وقتی دید که بقال و همسرش سرگرم خوشگذرانی شدهاند و زن به چادرش بیتوجه است، گوشهای از چادر را باز کرد و مقداری شکر و کشمش برداشت و چند تکه خاک به چادر ریخت. وقتی کارش تمام شد و بقال به تنهایی در دکانش باقی ماند، زن سریعاً از دکان بیرون آمد و به سمت خانهاش رفت و چادرش را همانطور روی دوش خود انداخت. دهقان گوشه چادر را باز کرد و کمی خاک در آن دید. از زن پرسید: "این خاک چیست؟" زن، بدون شک و تردید، به خانه رفت و دانهها را غربال کرد و شروع به ریختن خاک کرد. مرد از او سوال کرد که این وضعیت چیست. زن پاسخ داد: "ای شوهر، صدقه بر ما واجب است، چون یک اتفاق بدی به برکت تو برای من افتاده است. وقتی به بازار میرفتم تا خرما بخرم، یک الاغ به من برخورد کرد و لگدی محکم به من زد و من افتادم و آن خوراکی را که داشتم، از دستم افتاد و در میان خاک رفت. هرچند تلاش کردم آن را بیابم اما نشد. خاک آن مکان را جمع کردم تا شاید طلا پیدا کنم و برای تو خرما بخرم." مرد وقتی این را شنید، اشکش در آمد و گفت: "لعنت بر آن طلا. بگذار از نو طلا بگیرم و آن خاک را دور بریزم."
هوش مصنوعی: اگر عشق واقعی تو ثابت باشد، در آن صورت پول و ثروت اهمیتی ندارد و همه چیز دیگری که بر روی زمین است، در نهایت به گرد و غبار تبدیل میشود.
هوش مصنوعی: اگر پیوند و محبت وجود نداشته باشد، عمر چه ارزشی دارد؟ و وقتی دوستی تو در زندگیام حضور دارد، مال و ثروت چه اهمیتی پیدا میکند؟
هوش مصنوعی: این داستان را بیان کردم تا شاه از نقشهها و فریبهای زنان آگاه شود و توجهش به این نکته جلب شود که این حیلهها و فریبها هیچگاه به پایان نمیرسند. وقتی شاه این ماجرا را شنید، دستور داد که شاهزاده را به زندان ببرند و در مورد سیاست تصمیمگیری و تعلل کنند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.