گنجور

 
فرخی یزدی

دل زارم که عمرش جز دمی نیست

دمی بی یاد روی همدمی نیست

بیاد همدم این یکدم تو خوش باش

که این دم هم دمی هست و دمی نیست

در این عالم خوشم با عالم عشق

که در عالم به از این عالمی نیست

ندارد صبح عیدی دور گردون

که پیش آهنگ شام ماتمی نیست

بسی ناگفتنی ها دارم اما

نمی گویم به کس چون محرمی نیست

فشاندم بسکه خون از چشمه چشم

به چشم خون فشان دیگر نمی نیست

به تیغم چون زدی تیغ دگر زن

که جز این زخم ما را مرهمی نیست