گنجور

 
یغمای جندقی

اگرت پند دانا پسند من در مغز سندان گوهر و گوش پولاد پیشانی راه کرده بود، این سه چهار ماهه خرسک بازی و سه شیر سازی که پیشه کودکان است نه شیوه ستودگان، دستت به کلاه دوزی که در سامان ما بهین دست آویز روزیست درست آشنا می شد، و شهروای گوهر ناهنرمندت به فراین پیشه در رستای پذیرش و پسند آشنا و بیگانه شرم سیم سره و زر شهروا می گشت، و پسر سرکار میرزا ابراهیم که به زادگی از تو بیش است و در شایستگی کم، بی چون و چندو آموزگاری و پند راز هنراندوزی خواند و آزاد از اندیشه نام و ننگ و بیغاره دشمن و دوست رخت بر تخت کفش دوزی کشید، اینک استادی کاردان است و دو سال دیگر بی دستیاری بیگانه و پایمردی خویش دارای ساز و خداوند سامان.

این نگارش نازیبا که تراست، اگر با گزارشی شیوا جفت آید و کلک شبه انگیزت به سال ها نگارندگی گهر سفت، همچنان پیرایه خواهد بود نه سرمایه، فرمان آسمانی که آورده پاک پیمبر و پرورده بار خداست در شهر ری با آن نگارش خوش و گزارش هیچ مانند دست فروشان گران جان را رایگان رایگان گرد کوچه و بازار همی گردانند و اگر هفته و ماهی یک یا دو به راهی رها گردد سپاس و ستایش رانند، در پنج هزار روز بازار و از صد هزارش یک خریدار نیست، و پیداست که افسانه بندی های ریشخندی یوسفی را، اگر خود پرورده شمس تبریزی و نگاشته اوستاد نیریزی باشد چه ارزش و کدام بها خواهد بود، بیت:

جائی که شتر بود به یک پول

خر قیمت واقعی ندارد

نه بر ما که بر خود ستم کردی و از دریائی گهرزاد هست و بودبانم، گنج ماندی و مارگزیدی، گل افکندی و خار درودی، هر که گوش از پند خردمندان گران دارد و هوش از اندرز دیرینه روزان دانش آموز بر کران خواهد، دیر یا زودش سود و سرمایه ساز زیان آرد و نکوهش وبیغاره دور و نزدیک بر او دست و زبان ساید، آنگاه خواهی دانستن که توانستن نیاری و اختر بدفرمای روزی بیدارت خواهد ساخت که من در خواب باشم، هنوزت پای پویائی باز است و دست جویائی دراز. خواه سمنان خواه ری خواه قزوین خواه جی، هر جا اندیشه دانش اندوختن آری و دیگ پیشه آموختن افروزی جامه و جای و دربای زندگی و آرامش، بیش از آنکه ترا باید و از من آید آغاز سال فراهم خواهم داشت و به دلنگرانی و چشمداشت دل پراکنده و روانت دژم نخواهم ماند، اگر هم نپذیری و نخواهی و به فرمان شوربختی و سخت روئی کودنی و زیرکی را در نفزائی و بر نکاهی، از مهر انداز کینه نخواهم کرد و از آن سفید چشمی که سرانجام مایه رنگ زردی است سنگ سیاه بر سینه نخواهم کوفت، چون بار خدا نخواهد از خواست ما چه گشاید، و بر آنچه بختش خامه بر کاستی مانده از کوشش ما چه فزاید، بیت:

مبادا آنکه او کس را کند خوار

که خوار او شدن کاری است دشوار

 
sunny dark_mode