گنجور

 
یغمای جندقی

آنکه در پرده دل خلق جهانی بر باید

چه قیامت شود آن لحظه که از پرده بر آید

بر فلک آن نه هلال است که انگشت تماشا

مه برآورده که ابروی تو بر خلق نماید

گر چنین طره پریشان گذری جانب بستان

تا قیامت نفس باد صبا غالیه ساید

بگشا ناوک مژگان و به خون کش پر و بالم

تا نگویند که بر صید حرم تیغ نشاید

اشک گلرنگ می و زمزمه ناله سرودم

ساقیم گو ندهد ساغر و مطرب نسراید

آسمان سفله نهاده است ملامت نکنیمش

چه کند سفله نهاد ار طرف سفله نیاید

حاجت شرح ندارد صفت گریه یغما

بحر مستغنی از آن شد که کس او را بستاید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اثیر اخسیکتی

چه بود ماه که با روی تو از کوه بر آید

چه زند سرو که با قد تو بالا بنماید

هر کجا بوی تو آمد ز صبا گرد نخیزد

هر کجا روی تو آمد ز سحر صبح نیاید

غمت آورد بدر صبر خرد گفت که حقا

[...]

سعدی

بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید

روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید

صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را

تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

این لطافت که تو داری همه دل‌ها بفریبد

[...]

کمال خجندی

روی زیبای تو هر بار که در چشم تر آید

خوبتر باشد از آن ماه که در آب نماید

گری را طرفه نباشد که ربایند خلایق

طرفه آن گوی زنخدان که دل خلق رباید

در به زنجیر ببندد همه وقت و عجب است این

[...]

نظام قاری

صبر بسیار بباید پدر پیر و حلاجش

تا دگر مادر کتو چوتو فرزند بزاید

یغمای جندقی

بیش از این در غم هجران تو خون خورد نشاید

ای سفر کرده سفر کرده چنین دیر نیاید

وقت آن است که بازآئی و بختم بسراید

بخت باز آید از آن در که یکی چون تو در آید

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه