گنجور

 
یغمای جندقی

جز آفتاب تو و آن غنچه شراب آلود

که دیده باده بی درد و آتش بی دود

فراز سرو تو یک نیزه آفتاب جمال

هزار کوکب بخت است و کوکب مسعود

سخن ز یوسف گل ران و داستان هزار

چه جای بزم سلیمان و نغمه داود

بیار منطق شیرین بتاب نافه زلف

بساز پرده بربط، بسوز مجمر عود

ترا میان و دهان هم نهفته هم پیداست

زهی شگفت که با هم شنید غیب و شهود

سر قدح بگشا در ببند بر مه و مهر

مخواه خوشتر از این از ستاره بست و گشود

بساط باغ شود دیده ای که روی تو دید

نشاط باده فزاید لبی که لعل تو سود

سوای سرخ گلت از فزایش خط سبز

به عمر در نشنیدم زیان فزاید سود

نه زان میان ودهان من شدم بباد که ریخت

به خاک این دو عدم خون صد هزار وجود

به خاکپای غلامانت ساید ار رخ زلف

سر ایاز ببرم به دامن محمود

جز آن دهان و دل و اشک چشم والیه نیست

ز لاله گر بدمد سنگ و قطره زاید رود

 
sunny dark_mode