گنجور

 
یغمای جندقی

در دهانش نه ره بوسه نه جای سخن است

سخن از بوسه در او لقمه بیش از دهن است

بوئی از نکهت آن طره به عشاق فرست

گرچه صد قافله یعقوب و یکی پیرهن است

گر نه زلفت دو هوا آمد و یک بام چرا

موی بر تارک و در گردن دلها رسن است

دولت حسن تو تا خلعت عباسی دوخت

روم تا هند در اندیشه طشت و کفن است

آنکه باریک تر از مو چه کند حکم طناب

طره کافر او گردن اسلام من است

سر و بالای تو نخلی است که کمتر ثمرش

سنبل زلف و گل عارض و سیب ذقن است

کافرم گر نه خطا هر کش از آن جبهه و خال

چشم بر بیضه اسلام و سواد ختن است

من به سر پنجه گرگان و توئی یوسف مصر

تو خلیلی و مرا بر سر آتش وطن است

کافر آن کز حرم لعل قبا چهر تو روی

در حریمی که حریر سیهش پیرهن است

کرد یغما اگرت طره دلالت سوی چهر

روی بر تاب که آن راهنما راهزن است

 
sunny dark_mode