گنجور

 
یغمای جندقی

به بزم یار همدم گرچه جان است

حضور غیر بر عاشق گران است

هلاکم کرد و از هجرم بر آسود

که می گوید اجل نامهربان است

جرس امشب ننالد چون شب دوش

همانا لیلی اندر کاروان است

نماند بلبلان را ذوق فریاد

در آن گلشن که گلچین باغبان است

به گردون زان نمی نالم که ما را

شکایت هر چه هست از آسمان است

چنان مشغول صیادم که گوئی

مرا گلشن قفس دام آشیان است

نسیم رحمت آید بر مشامم

مگر این راه بر دیر مغان است

لبش گر نیست آب زندگانی

چرا پس در سواد خط نهان است

ندانم آن که می گوید سخن کیست

همی دانم که یغما ترجمان است

 
sunny dark_mode