گنجور

 
یغمای جندقی

مآشوب صبا طره جانانه ما را

زنجیر مجنبان دل دیوانه ما را

اورنگ زمین داغ نگین بی کلهی تاج

جم رشک برد حشمت شاهانه ما را

دل شد پی زاهد بچه آه که تقدیر

بگشود به مسجد در میخانه ما را

پیش از اثر دیر و حرم زلف تو افکند

برگردن بت سبحه صد دانه ما را

بی نام و نشانیم به حدی که در این شهر

غم حلقه نکوبد در کاشانه ما را

پیمان شکند آب بقا را به درستی

گر خضر ببوسد لب پیمانه ما را

چرخم نه همین از وطن آواره پسندید

نگذاشت به ما کنج غریبانه ما را

خواب آورد افسانه و بازش نبرد خواب

چشم تو اگر بشنوی افسانه ما را

یغما منم آن سوخته اختر که چراغی

از ننگ نسوزد پر پروانه ما را

 
sunny dark_mode