گنجور

 
وحشی بافقی

خواهد دگر به دامگهی بال بسته‌ای

مرغ قفس شکسته‌ای از دام جَسته‌ای

صیاد کیست تا نگذارد ز هستیش

غیر از سر بریده و بال شکسته‌ای

صیدی ستاده باز که بندد گلوی جان

در گردنش هنوز کمند گسسته‌ای

کو جرگه‌ای که باز نماند نشان از او

جز جان زخم خوردهٔ خونابه بسته‌ای

قیدی‌ست قیدِ عشق که ذوقش کسی که یافت

هرگز طلب نکرد دل باز رسته‌ای

عشرت در آن سر است که آید برون از او

هر بامداد چهره به خونابه شسته‌ای

وحشی خموش باش که آتش زبان نشد

الا دلی چو شعله بر آتش نشسته‌ای