گنجور

 
حکیم نزاری

ای یار بی‌وفا که ز ما برشکسته‌ای

پیوند مهر و عِقد محبت گسسته‌ای

ضایع مکن حقوقِ مودّت به هیچ حال

گر خود همه دمی‌ست که با ما نشسته‌ای

ما از تو خسته‌ایم و شکایت نمی‌کنیم

باری مکن ز ما گله کز ما نخسته‌ای

ما دست شسته از دل و جان در وفای تو

تو دل چرا ز دوستی ما بشسته‌ای

با این همه لطافت و شیرین زبانی ا‌ت

با ما به گاهِ طعنه زدن چون کبسته‌ای

آخر به رستخیز منت التفات نیست

پنداری از صراطِ قیامت برسته‌ای

حالا ز سوز وامقِ بی‌چاره غافلی

آری هنوز باش که عذرا نجسته‌ای

ای سروِ باغ جان که ز چشمم نمی‌روی

بر جوی‌بارِ دیده ی من طرفه رسته‌ای

دل بردی از نزاری و جان هم دریغ نیست

گر دل درین ستم زده جان نیز بسته‌ای