گنجور

 
وحشی بافقی

آمده نو به شحنگی در دلم آرزوی تو

منصب پاسبانیم داده به گرد کوی تو

چیست اشاره چون زیم حکم چه می‌کند بگو

در بد و نیک عشق من رد و قبول خوی تو

پای فرشته چون مگس برده فرو در انگبین

خنده که شهد ریخته در ره گفت وگوی تو

زان خم زلف می‌کشد منت بند جادوان

گردن جان من که شد طوق پرست موی تو

می‌گذری و داشته دست نیاز پیش رو

چشم گدا نگاه من فاتحه خوان روی تو

صاف سر خم ترا نیست قرابه کش بسی

راضیم ار به من رسد درد ته سبوی تو

وحشی اگر نه رشک زد دست نگار خویشتن

گریه که می‌کند گره در گذر گلوی تو