گنجور

 
وحشی بافقی

مگر من بلبلم کز گفتگوی گل زبان بندد

چو گلبن رخت رنگ و بوی خویش از بوستان بندد

گلش در هم شکفت آن بی مروت بین که می‌خواهد

چنین فصلی در بستان به روی دوستان بندد

زبانم می‌سراید قصهٔ اندوه و می‌ترسم

که بر هر حرف من بدگو هزاران داستان بندد

خدنگی خورده‌ام کاری ز شست ناز پرکاری

که از ابرو گشاید تیر و تهمت بر کمان بندد

رهی در پیشم افتادست و بیم رهزنی در پی

که چون بر کاروانی تاخت اول دست جان بندد

قبا می‌پوشد و خون می‌کند افشاندن دستش

معاذالله از آن ساعت که خنجر بر میان بندد

علاج زخمهای ظاهری آید ز وحشی هم

طبیبی آنچنان خواهم که او زخمی نهان بندد