گنجور

 
وحشی بافقی

به زیرِ لب حدیثِ تلخ کـآن بیدادگر دارد

بود زهری که بهرِ کشتنِ ما در شکر دارد

بلای هجر و دردِ اشتیاقِ پیرِ کنعانی

کسی داند که چون یوسف عزیزی در سفر دارد

ندارد اشتیاقِ وصلِ شیرین کوهکن ورنه

به ضربِ تیشه صد چون بیستون از پیش بردارد

عتاب‌آلوده آمد باده در سر دست بر خنجر

کدامین بی‌گنه را می‌کشد دیگر چه سر دارد

کسی دارد خبر از اشک و آهِ گرمِ من وحشی

که آتش در دل و داغِ ندامت بر جگر دارد