گنجور

 
وحشی بافقی

به تنگ آمد دلم یک خنجرِ کاری طمع دارد

از آن مژگانِ قتال این‌قدر یاری طمع دارد

نهاده ست از نکویانش بسی غم‌های ناخورده

از این خون‌خوارِ مردم هرکه غم‌خواری طمع دارد

سحر گل خنده می‌زد بر شکایت‌گوییِ بلبل

که این نادان مگر کز ما وفاداری طمع دارد

گناهِ گل‌فروشان چیست گو بلبل بنال از خود

که یک جا بودن از یارانِ بازاری طمع دارد

هوای باده ساقی ساده صافِ عشرت آماده

کسی مست است وحشی کز تو هشیاری طمع دارد