گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

ضرّابی را عیار پاکست

از من دل اگر خَرَد چه باکست

وصلش که بود مراد دیده

دارد صد راه چون حدیده

زین ره که بود به دیده چون دام

نتوان رفتن مگر به اندام

با غیر همیشه یار یار است

این نقره ی خام شاخ دار است

عاشق، سر کوی سکّه بیند

تا نقش کس دگر نشیند

 
sunny dark_mode